۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

بارون مي ياد...

همه جا خيس...نگاه كردم اما...

نمي دونم چرا قهوه هام ديگه تلخ نيست ....تلخي آرامش بخشش منو رها كرده...

ديشب به مدت 45 دقيقه مي لرزيدم...مغزم هم تكون مي خورد...قلب...صدايش را
مي شنيدم...محكم مشت مي كوبيد...


در هجوم اين لرزه ها خوابم برد...

و تو دلگير شدي...

زياد اين روز ها زندگيم غير قابل تحمل شده به همراهش خودم هم...

چه فرقي دارد كسي نمي داند...نمي گويم ...

چه كرده ايد كه الان بخواهيد كمك كنيد...هركس به فكر خودش است...

خيلي وقته دارم مشكلاتمو خودم حل ميكنم...


نمي دونم...يه روز ميخوام محكم وايسم بگم ميتونم...يه روز همه چيز داغون ميشه...
اين روز ها شده ام يك ذهن كاملا آشفته،بيشتر احساس ميكنم گم شده ام و شايد كمي عوض شده ام
از رويا هايم فاصله گرفته ام،دلم كمي خيال پردازي مي خواهد...اين روز ها نيازمند جنگلي پوشيده از درختم...نيازمند يك فرياد...نيازمند به نظم فكري...آنقدر ها مشوش شده ام كه درس هم مي خوانم انگار نخوانده ام..ديگر اطمينان در وجودم به يغما برده شده...شايد بيشتر به آرامش نياز دارم ...آرامش